همینجوری نوشت

یادداشت های پراکنده برای موضوعات پراکنده

همینجوری نوشت

یادداشت های پراکنده برای موضوعات پراکنده

حتماً بارها در بزرگراه ها و خیابان های شلوغ به این تابلو برخوردید که از تغییر جهت ناگهانی خودداری کنید. این جمله برای رانندگی خوب و متین است اما معلوم نیست برای زندگی تکراری ما، درست و کارآمد باشد. گاهی لازم است در همه پیموده ها و پیمانه ها شک کنیم و از چیزهای جدید سراغ بگیریم. 

جایی از علامه محمد تقی جعفری(ره) می خواندم که چند روز مانده به محرم ۱۳۶۳ قمری به محضر استاد شیخ مرتضی طالقانی می رود تا برایش جلسه درسی برقرار نماید. استاد امتناع می ورزد. علامه اصرار می کند و استاد در پاسخ به اصرارهای بیش از  حد او فقط به این بیت شعر اکتفا می نماید که « تا رسد دستت به خود شو کارگر ؛ چون فتی از پای خواهی زد به سر» 

 این طنین تاریخ است به همه ما که فرصت می گذرد و دیگر تکرار نمی شود. «خیز و در کاسه زر آب طربناک انداز ؛ پیش تر زان که شود کاسه سر، خاک انداز». متأسفانه این روزها زندگی، اغلب مان را یکنواخت کرده و موجب شده تا به گذشته اعتیاد پیدا کرده و نسبت به آینده در خماری به سر بریم ! 

لطفاً، نقطه طلایی زندگی تان را پیدا کنید چرا که «عاقبت منزل ما وادی خاموشان است ؛ حالیا غلغله در گنبد افلاک انداز» ! 

۲۰ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۳۷ ۹ نظر

مادر می خندید، پدر شعر می خواند و مادر بزرگ قصه می گفت. من اما در هیاهوی نوجوانی در عالمی دیگر بودم. به دفترچه خاطرات و پوشیدن لباس های جدید فکر می کردم و حواسم به هیچ کدامشان نبود !

مادرمی خندید، پدرشعر می خواند و مادر بزرگ قصه می گفت. من اما در هیاهوی جوانی در عالمی دیگر بودم. به رشته تحصیلی، به تست های کنکور و به تصورات رنگین از آینده فکر می کردم و حواسم به هیچ کدامشان نبود !

مادر می خندید، پدر شعر می خواند و مادر بزرگ قصه می گفت. من اما در هیاهوی دانشجویی در عالمی دیگر بودم. به کتاب هایی که باید می خواندم، بحث هایی که نباید از آنها عقب می ماندم، فیلم هایی که ندیده بودم و به افسون یک نگاه، نگاهی که می توانست آینده ام را رنگین کند فکر می کردم و حواسم به هیچ کدامشان نبود !

مادر می خندید، پدر شعر می خواند اما مادر بزرگ دیگر نبود. من به جای خالی مادر بزرگ نگاه می کردم. افسوس می خوردم اما باز هم در عالمی دیگر بودم. به شغل فکر می کردم، به استقلال، به پول هایی که باید در می آوردم، به سفرهایی که باید می رفتم، به عشق، به نگرانی ... و باز هم حواسم به هیچ کدامشان نبود ! 

حواسم نبود که لبخند مادر چطور کم رنگ شد و حال و حوصله پدر چطور برای شعر خواندن کمتر شد. بزرگ و بزرگ تر شدم، شغل پیدا کردم، سفر رفتم، اما متأسفانه تازه فهمیدم که کل زندگی ام در همین سه اتفاق خلاصه شده بود « خنده مادر، شعر پدر و قصه مادر بزرگ» و من هیچ وقت حواسم نبود !

۱۷ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۴۱ ۵ نظر

نوروز شاید دویدن در کوچه های خاکی شهر باشد، پیشاپیش بادبادکی که پرواز نمی کند و دلهره گم شدن عیدانه ها در جیب های کم عمق کت و شلوارهای آهار دار نو ! نوروز شاید جست و خیزی شادمانه باشد در بستر علف های تازه رو، در همهمه آش رشته و هیاهوی کاهو سکنجبین در روز دردانه سیزده به در ! 

نوروز، شاید دست هایی باشد چفت شده در هم و پچ پچ رازهای ناگفته در کوچه های خلوت پیچاپیچ !  نوروز، شاید سفری دو نفره باشد، پر از دلهره قهر و اشتیاق آشتی و چیدن چاغاله های نارس بادام از باغ های غریبه ممنوع !  نوروز، شاید گرمای ران های نرم کودکی باشد سوار قلمدوش و حس خیسی مشکوک پشت گردن!  نوروز شاید دیدار عروس های جوان باشد با دامادهای مغرور و گذاشتن اسکناس های نو در جیب کاپشن های نوه های " مغز بادام" که از آغوش می گریزند تا به تماشای برنامه کودک برسند ! نوروز، شاید همه چیز باشد، از شیرینی گس کودکی تا تلخی موقر موهای نقره ای، نوروز رویای مکرری است در خواب، آن هم خواب زندگی ! 

نوروزتان سبز و سبزی تان همواره مستدام باد ! 

۲۹ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۵۸ ۱۳ نظر

   ماجرای ساختمان پلاسکو مثل همه اتفاقات دیگری که رخ می دهد تمام شد. خیلی ها عکس ها و فیلم هایشان را گرفتند و همراه با تحلیل های علمی و تخیلی برای هم فرستادند، مسئولان مختلف بی ربط و با ربط آمدند و مصاحبه کردند و با چند فریم عکس برگشتند. مادرها و زن های داغدار روی خاکش ضجه زدند و آتش نشان ها قطعه های پیکر همقطارانشان را همان جا یا حسین گویان و اشک ریزان تشییع کردند. بله، پلاسکو هم مثل ده ها اتفاق بد و تلخ دیگر تمام شد، مثل همه اتفاقاتی که چند روزی سرخط اخبار و سر زبان مردم بودند و بعدش یکهو از خاطره ها محو شدند. اما امیدوارم این بار قضیه کمی فرق کند. خدا کند خاطره پلاسکو هیچ وقت از ذهن مان پاک نشود. خدا کند که ریختن پلاسکو شروع ساختن یک راه جدید باشد. پلاسکو با همه تلخی هایش یک امتحان سرنوشت ساز بود. سرنوشت خیلی ها توی پلاسکو عوض شد. خیلی ها سهمشان آتش شد و آوار،  خیلی ها خسارت و ضرر و خیلی ها هم عکس و مصاحبه ! 

  سر قضیه پلاسکو ما هزاران قول به خودمان دادیم. قول دادیم که در موقع بحران تجمع نکنیم. قول دادیم راه را بر خودروهای امدادی باز کنیم. قول دادیم به مسائل ایمنی بیشتر توجه کنیم و قول دادیم بیشتر هوای آتش نشانان شهرمان را داشته باشیم.  مسئولان هم هزاران قول به ما و کسبه پلاسکو دادند. قول دادند همه جوره از آنها حمایت کنند. قول دادند به آتش نشانان امکانات بیشتری بدهند. قول دادند که هوای خانواده شهدای آتش نشان را داشته باشند. قول دادند به ایمن سازی ساختمان ها بیشتر توجه کنند و قول دادند که پلاسکو را دو ساله بسازند. 

  من آرزو می کنم پلاسکو را هیچ وقت دوباره نسازند. کاش پلاسکو همین طور زخمی و خراب باقی بماند. کاش شبکه خبر حالا حالاها آن کادر کوچک « زنده از پلاسکو» را توی صفحه اش نگه می داشت تا هیچ وقت یادمان نرود هست ها یکهو نیست می شوند. کاش پلاسکو نماد همه بی خیالی ها و کمبودها بشود. پلاسکوی زخمی باید هر روز همین طور خراب و خسته زل بزند توی چشم ما و یادمان بیاورد که چه قول هایی داده ایم. کاش هر وقت مطمئن شدیم که داریم به قولمان عمل می کنیم، آن وقت شروع به ساختن پلاسکو کنیم. آن روز البته آنقدر روز عجیبی است که احتمالاً پلاسکو مثل ققنوس از خاکستر خود دوباره متولد خواهد شد. 

۱۵ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۴۹ ۷ نظر

همین یک ساعت پیش وارد یک مغازه میوه فروشی شدم که مقداری میوه بخرم. آقایی که قبل از من درون مغازه بود از فروشنده طلب شلغم کرد و فروشنده با لحن نه چندان مؤدبانه ای و با گفتن این جمله که پلاستیک شلغم جلوی مغازه است او را به بیرون از مغازه هدایت کرد. بعد فروشند،  رو کرد به شاگردش و گفت : پسر، ببین مهندس چی می خواد؟ منظور میوه فروش از مهندس، مردی بود که داشت از ماشین پورشه شاسی بلندی که درست جلوی میوه فروشی پارک شده بود پیاده می شد.

 مردی که شلغم خرید، روی کیفش نوشته شده بود همایش سراسری یک چیزی ( این که می گم یک چیزی  چون عبارت بعد از همایش سراسری را نتوانستم بخوانم) اما محل برگزاری همایش دانشگاه صنعتی شریف بود! چون پایین تر از همایش یک چیزی، بزرگ نوشته شده بود دانشگاه صنعتی شریف و آرم دانشگاه خودنمایی می کرد. 

مردی که از پورشه پیاده شد به تراول می گفت تراور، با وجود این از نظر میوه فروش او مهندس بود چون مدرکی که ماشین او صادر می کند چندین و چند برابر مدرکی که دانشگاه صنعتی شریف صادر می کند ارزش و اعتبار دارد !!  ( با فرض اینکه آقایی که شلغم خرید خودش دانش آموخته دانشگاه شریف بوده و شخصا در این همایش شرکت کرده است). 

لطفا، این ماجرای صنعتی شریف بودن آقای شلغم را واقعی فرض کنید که روایت دراماتیک تر از حقیقت باشد ! 

۲۴ آذر ۹۵ ، ۲۰:۲۴ ۱۸ نظر

تا حالا فکر کردید که روزهای«مبادا» چقدر در زندگی ما نقش ایفا کرده اند؟ بچه که بودیم روزهای «مبادا» بیشتر و پر رنگ تر از این روزها در زندگی مان جریان داشت. مامان، پارچه سوغاتی را که از مکه آورده بودند برای روز «مبادا» نگه می داشت و قیچی نمی زد. بابا همیشه توی کشوی میزش مقداری پول برای روز «مبادا» کنار می گذاشت خودمان هم از خیر رفتن به خانه دوستمان برای نیم ساعت بازی کردن می گذشتیم تا وقت بیشتری برای روز «مبادا» جمع کنیم و راحت تر بتوانیم رضایت مامان و بابا را برای خواسته های دیگرمان جلب کنیم. 

روز «مبادا» برای خیلی ها حکم چند قدم جلوتر دیدن را داشت. بهانه ای بود برای دلگرم بودن، دستاویزی برای خیال راحت؛ «مبادا» روز عجیب و غریبی نبود. ممکن بود هیچ وقت هم از راه نرسد اما همین توشه جمع کردن برای روزهایی مثل همه روزهای خدا، حال آدم  را خوب می کرد و به همین راحتی دلمان آرام می گرفت!

حالا که فکر می کنم می بینم «مبادا» فقط یک روز نیست، اساساً و لزوماً مربوط به زمان نیست. «مبادا» همین حالاست. «مبادا» بعضی آدم ها هستند. «مبادا» حس های تکرار نشدنی هستند که باید قدرشان را دانست. «مبادا» هر آن چیزی و کسی است که می تواند نباشد اما هست. «مبادا» مادرمان است که سنی از او گذشته، «مبادا» روزهای زندگی مان است که مثل برق و باد می گذرد. «مبادا» فرصت یاد گرفتن است که ممکن است هیچ وقت دیگر مهیا نشود. «مبادا» خنده دوستانمان است. «مبادا» آدم هایی هستند که دور و بر ما زندگی می کنند و مصداق کامل مبادا هستند. آدم هایی که وجودشان لازم و حتی کافی است. همان هایی که در خانه شان همیشه باز است؛ همان هایی که بوده اند، هستند و خواهند بود؛ همان هایی که اگر فرسنگ ها هم با شما فاصله داشته باشند، حواسشان به شما هست؛ همان ها که لبخندشان زندگی است؛ همان ها که ...

این آدم ها «مبادا»های زندگی ما هستند. برای این آدم ها می شود توشه جمع کرد. نباید برای محبت به آنها منتظر فرصت شد. یادمان باشد آنها «مبادا» هستند نه روز «مبادا» که بخواهیم منتظر بمانیم تا سر برسد و از ته صندوقچه آخرین داشته ها را برایشان بیرون بکشیم. باید هرچه هست و نیست همین حالا، همین لحظه و همین جا برایشان خرج کنیم. برای این آدم ها همیشه باید شش دانگ باشیم و بودن همیشگی شان را با طعم عادت و وظیفه تلخ نکنیم. 

لطفاً برای «مبادا»های زندگی تان وقت بگذارید و اگر لازم شد جان بگذارید. برای «مبادا»هایتان، «مبادا» باشید؛ باور کنید همین حالا روز «مبادا» است و «مبادا» تری وجود ندارد. منتظر نمانید، از توی کشو، از کف صندوقچه و از ته دلتان، هر آنچه را که ذخیره کرده اید بیرون بریزید و دو دستی تقدیم همه آنهایی کنید که وقت بودنشان، روز «مبادا» است و بودنشان غنیمت زندگی !

۰۶ آبان ۹۵ ، ۲۱:۰۲ ۱۰ نظر

تا چند سال پیش روبروی مسجد تُرک ها ( در انتهای بازار کفاش ها و ابتدای بازار پاچنار) یک مغازه خنزر پنزر فروشی بود که صاحبش را به حسین گدا می شناختند. اینکه چه کسی برای اولین بار به او این لقب را داده مشخص نیست اما به گفته اهل محل، مغازه حسین گدا از آن مغازه های غریبی بود که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در آن پیدا می شد؛ از کاسه و کوزه گرفته تا کت و کلاه و لوازم خانگی و اسباب بزک و دوزک همه را از سالم گرفته تا خراب و تعمیری  در مغازه اش تلنبار می کرد. به قولی، نه خریدش روی حساب بود و نه فروش اش... جالب اینکه وقتی جنسی هم می خرید خودش آن را در دکان جابجا نمی کرد و به فروشنده می گفت خودت برو جایی برایش پیدا کن و جالب تر اینکه وقتی هم جنسی می فروخت باز از جایش تکان نمی خورد و به خریدار می گفت خودت  برو چیزی را که می خواهی پیدا کن ! تنها کاری که می کرد نشستن روی چهارپایه اش بود و گرفتن پول و « خدا برکت دهد» و « خیرش را ببینی» گفتن و بگو و بخند با مشتریان!

حسین گدا معتقد بود که مشتری نعمت خداست و کاسب باید قدر او را بداند و او را حفظ نماید. برای همین به مشتری ها می گفت « من شما را دوست دارم چون شما اسباب آسایش من و خانواده ام هستید. من سر شما را کلاه نمی گذارم، چون اگر این کار را بکنم بی رزق و روزی می مانم!» و برای همین اعتقاداتش بود که هیچ وقت با مشتری هایش تلخی نمی کرد و حق را در هر صورتی به آنها می داد.  یک جمله مشهور هم داشت که « دو ده نیم بهتر از یک ده است» یعنی دو تا نیم ریالی که کاسب از دو مشتری بگیرد بهتر از یک ریال یک مشتری است!

حسین گدا سواد چندانی نداشت. آدم عامی بود مثل دیگرانی که دور و برش بودند. اما علیرغم بی سوادی اش یک چیز را خوب می دانست و آن اینکه مردم عاشق روی خوش آدم می شوند و سراغ کسی می روند که خوشرو باشد؛ مانند عطاری که توی پاکت داروهایش چند پر خنده بریزد ...

فرصت شمار صحبت کز این دو راهه منزل                         چون بگذریم دیگر نتوان بهم رسیدن

۲۶ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۴۳ ۱۵ نظر

چند روز پیش در محضر بزرگواری بودم که از اعمال و نیات انسان ها و تأثیر آن بر حیات دنیوی و اخروی شان بسیار سخن گفت. او صحبت هایش را با تجربیات زندگی شخصی اش همراه ساخت و گفت علیرغم اینکه در دنیا مال و منال زیادی ندارد اما از زندگی اش راضی است و از آن لذت کافی می برد. او می گفت اغلب ما آدم ها در زندگی شخصی مان در حال پس دادن تاوان حرکتی هستیم که شاید سال ها قبل صورت دادیم و اصلاً هم گمان نمی بردیم که روزی به حساب آید. او می گفت این دنیا محل عمل و عکس العمل است. برایمان محل آزمون است و همه ما تحت امتحان و محاسبه هستیم. 

شاید شما هم تجربه کرده باشید کسانی را که کار و کاسبی و رزق و روزی شان به قاعده نیست. ظاهر امر نشان می دهد که باید مستأصل باشند، اما بهترین ها را دارند و بهترین ها قسمت شان می شود. انگار همیشه دست خدا بالا سرشان است و کارشان، پولشان و زندگی شان همه برکت است و از آن بلاهای محاسبه نشده هیچگاه شامل حالشان نمی شود و حضور خدا را در جای جای زندگی شان می توان حس کرد.

راستش را بخواهید، الان که این یادداشت را می نویسم پشتم می لرزد که گاهی چقدر ساده می گذریم از کنار تمام آن قاعده های آینده ساز یا آینده خراب کن که مقابل چشم مان است و نمی بینیم. شاید مروری دوباره بر تمام آنچه که در زندگی مان انجام می دهیم لازم باشد. اینکه گاه چه ساده بهانه هایی  برای خوب نبودن و گره از کار خلق الله باز نکردن می تراشیم و فردا روز که همین ها گریبانمان را گرفت زبان به گلایه می گشاییم که خدایا مگر ما چه کرده ایم؟ چقدر تحمل امتحان تو را داریم؟ چرا ما را فراموش کردی و قس علیهذا ...

بد نیست دوباره سری به خودمان بزنیم ! 

۱۱ تیر ۹۵ ، ۱۳:۵۰ ۸ نظر

    اینکه ارث چیز خوبی است و حتی از شیر مادر هم حلال تر می باشد حرفی در آن نیست. اما به نظرم میراث چیز خطرناکی است. چرا که این قابلیت را دارد که آدمی را تبدیل به میراث خوار نماید و این در فرهنگ ما که آن را مترادف با « مفت خور» یا « ارث خور» می داند چندان دلچسب نمی باشد. البته این یک روی قضیه است، این ارث می تواند آدمی را « میراث دار» نیز نماید که این تعریف کاملاً محترمانه ای است. میراث دار ممکن است از آنچه به او ارث رسیده بکاهد اما به ثروت آینده برای یک وارث دیگر خواهد افزود و آنچه که به دست می آورد حتماً کمتر از مال فرو گذاشته نیست.

   اینها که گفتم می تواند مصداقی برای کشورمان باشد. کشوری که خیلی عزیز است و عاشقانه آن را دوست داریم و حاضریم تا سرحد جان برای سربلندی و پیشرفت آن تلاش نماییم. ما وارثان دانش و هنر گذشتگانیم. صاحب تجربه بزرگانی همچون " ابوعلی سینا، زکریای رازی، خواجه نصیر الدین طوسی، ابن هیثم، ابراهیم خیامی، ابوسعید ضریر جرجانی، قطب الدین شیرازی، ابوالرضا عباس بوزجانی، ابو الفتح اصفهانی، غیاث الدین جمشید محمد طبیب، بدیع اسطرلابی، بها الدین عاملی، ابو منصور موفق، محمد بن احمد کاتب خوارزمی، فضل بن حاتم نیریزی، ابو سعید احمد سنجری، ملا هادی سبزواری، استاد حمید لاهوری، کمال الدین بهزاد، محمد غفاری[ کمال الملک]، علی اکبر دهخدا، محمد معین، مهرداد اوستا، علامه محمد تقی جعفری، رسام عرب زاده، محمود فرشچیان، فریدون شهنواز، محمد شجریان، جواد معروفی، غلامرضا تختی، محمود نامجو، عزت الله انتظامی و یا شهدای بزرگواری نظیر عباس دوران، حسین خلعتبری، ابراهیم همت، حمید باکری" و ... که جهان در مقابل علم، هنر و شجاعت آنان سر تعظیم فرود آورده هستیم. اینها نسل پیشین ما هستند که داشته های امروز ما از کاشته های دیروز آنها است. اما ما امروز برای آیندگان چه خواهیم کاشت؟ کدام افق نوینی را برای آنان خواهیم گسترانید؟ کدام رسم زمانه و شور عاشقانه در کارهایمان پیداست؟ روش کارمان، شیوه مدیریت مان، فرهنگ مان و ... چقدر فراگیر است؟ به نظم چقدر اعتقاد داریم؟ برنامه ریزی چقدر در کارهایمان دخیل است؟ به میراثمان، به داشته هایمان چقدر بها می دهیم؟ 

پاسخ به سوالات بالا بر عهده شما، اما امیدوارم بعد از پاسخ به سوالات به روشنی نتیجه بگیرید که بعد از همه سال هایی که کار و فعالیت کرده اید، میراث دار این کشور بوده اید یا میراث خوار آن؟!

۲۸ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۱۷ ۸ نظر

   نقل است که وقتی ون گوگ ( نقاش معروف هلندی) در جوانی از کارش اخراج شد گفت که "وقتی یک سیب رسیده باشد یک نسیم هم می تواند آن را از درخت بیاندازد" . از صحت و سقم این نقل قول مانند خیلی از نقل قول های دیگر، مدرک معتبری در دست نیست، اما به نظرم اگر ون گوگ چنین جمله ای را گفته باشد برای اثبات نبوغ او نیازی به آن همه اثر هنری نبوده است. تعبیر شاعرانه او از اخراج، برگرفته از نگاهی است که روحی بزرگ و نبوغی بزرگ تر تکیه گاهش است. من فکر می کنم فرق آدم های بزرگ با آدم های معمولی در همین نوع تعبیر و نگاهشان به زندگی و واقعیت های آن است. 

   باختن، شکستن، بریدن و به ته خط رسیدن بارها و بارها به سراغمان آمده است و یا خواهد آمد. انواع مشکلات ساده، مشکلات پیچیده، مشکلات فردی و مشکلات اجتماعی روزی نیست که در خانه مان را نزنند و مهمان ناخوانده ما نشوند. مهم این نیست که مشکل وجود دارد، مهم این است که یاد بگیریم با هر چیزی با نگاه و تعبیری متفاوت رخ به رخ شویم. آدم های معمولی اگر از کارشان اخراج شوند، به رئیس شان، همکارانشان و یا به خودشان بد و بیراه می گویند و عجز و لابه می کنند. تنها آدم های کمی هستند که خودشان را به سیب رسیده تشبیه می کنند و اخراجشان را به یک نسیم ملایم !!

واقعیت این است که اکثر مشکلات و گرفتاری ها نسیمی ملایم در دشت زندگی مان هستند، اگر رسیده و پخته عمل کنیم، زندگی بی دغدغه تری خواهیم داشت و اگر نارس و خام عمل کنیم، مشکلات ما را با خود خواهد برد و این نسیم کوچک تبدیل به توفانی ابدی در زندگی مان خواهد شد. شاید در نگاهمان به زندگی باید سهم بیشتری برای خوش بینی قائل باشیم. ما هستیم که جنبه و زاویه دید به مسائل را تعیین می کنیم. گشتن پی کورسوی امید، وجه مثبت و خیری پنهان در پس ناملایمات، کاری عبث نیست. قانون آدم های بزرگ است. آنها یاد گرفته اند بیهوده وقت و انرژی شان را صرف سوگواری برای اتفاقات ناگوار نکنند. روح آنها عظیم تر و عمیق تر از آن است که لای چرخ دنده های اتفاقات گیر بیفتد و معطل بماند. نسبت آنان را با مشکلات، ظرافت نگاه و بلندی طبعشان تعیین می کند. برای آدم های بزرگ، مشکلات تصمیم نمی گیرند، بلکه قدرت ذهن و موضع بالای آنان است که اندازه مشکل را تخمین می زند. هر قدر بزرگ تر باشیم، مشکلات به نظرمان کوچک تر می آیند و هر قدر کم مایه تر، قدرت تاثیر گذاری ناملایمات بر ما بیشتر!

بله، حق با ون گوگ بود. روح او در آن دوران یک سیب رسیده به نظر می رسد. پس لطفا سیب روحتان را بزرگ پرورش دهید. 

۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۱۵ ۲۲ نظر

یه نگاهی به سالی که گذشت بکنید! چقدر حالتان خوش بود؟ چقدر حس خوبی داشتید؟ اصولا با واژه حس و حال خوب چند چند بودید؟ نقل است که روزگاری حاج میرزا عابد نهاوندی ( معروف به مرشد چلویی) که کنار مسجد جامع بازار تهران دکان کوچک غذا خوری داشت، بالای پیشخوانش نوشته بود " نسیه و پول نقد داده می شود فقط به قدر قوه  " می گویند هر وقت شاگرد مغازه ای برای بردن غذای صاحبکارش به دکان میرزا عابد نهاوندی می آمد یک لقمه مفصل از کباب و ته دیگ زعفرانی در دهان کودک می گذاشت. وقتی از او دلیل کارش را پرسیدند می گفت نگرانم که مبادا صاحبکارش به او غذا ندهد و چشم کودک به غذا مانده باشد! مرشد چلویی احساس می کرد که اگر این کار را نکند شرمنده خدا می شود، او  حس و حال خوبی داشت،  لبخند هدیه می داد و به قدر قوه اش خیرش به مردم می رسید ... خدایش بیامرزد. 

از حاج میرزا عابد نهاوندی گفتم تا اشارتی شود به سهل و آسان بودن حس و حال خوب داشتن و حس و حال خوب هدیه دادن! حالا لطفا به دور و بر خود خوب نگاه کنید، حتما لازم نیست صاحب منصب باشید یا دفتر و دستکی داشته باشید یا مال و منالی... اصلا می شود از پدر و مادر، همسر و فرزند، برادر و خواهر و یا دوستانتان شروع کنید. لطفا مهربانی کنید، لبخند ببخشید، حس و حال خوب هدیه کنید، البته شرطش این است که اول از خدا بخواهید حس و حال خوب داشته باشید که او بخشنده خوبی ها  است. 

بارالها « حول حالنا الی احسن الحال» 

۰۱ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۵۱ ۹ نظر

    امروز به همراه تعدادی از دوستان در حال بازگشت از یک سفر کاری به تهران بودیم.  یک پراید سفید با سرعت زیاد به ما نزدیک شد، چراغ داد، بی وقفه بوق زد و پیش از آنکه صبر کند تا راه را برایش باز کنیم، فرمان را به سمت راست پیچاند و از سمت راست سبقت گرفت. کارهایی مانند این را با چند ماشین دیگر هم تکرار کرد. همه از رفتارهایش متعجب مانده اند. حدود دویست متر جلوتر یک سمند دودی رنگ در حال راندن است. پراید سفید با سرعت به او هم نزدیک می شود، بوق می زند و چراغ می دهد. سمند خیلی سریع کنار می کشد که راه برای پرای سفید باز شود، اما درست در لحظه ای که پراید قصد سبقت گرفتن دارد به مسیر خودش باز می گردد، راننده پراید دستپاچه می شود و به زور جلوی تصادف را می گیرد !  راننده سمند خیلی خونسرد است و چند بار دیگر هم این بازی را با پرای سفید تکرار می کند! یکی دو بار هم که راننده پراید تلاش می کند تا از سمت راست سبقت بگیرد، سمند دودی ناگهان سرعتش را زیاد می کند و مانع از سبقت پراید می شود. هرچه راننده پراید یک جامعه ستیز عصبی است، راننده سمند هم یک جامعه ستیز خونسرد و برنامه ریز است. 

مدتی می گذرد و بازی این دو نفر همچنان در جاده ادامه دارد. پشت سرشان صفی طولانی از ماشین هایی پدید آمده که می ترسند به اینها نزدیک شوند. ماشین هایی که راننده هایشان به خوبی فهمیده اند اینها آدم هایی غیر طبیعی و خطرناک هستند. بعد از گذشت حدودا پنج دقیقه، بالاخره راننده سمند رضایت می دهد که پراید سفید رد شود. راننده پراید با ترس و ناامیدی سبقت می گیرد و اندک اندک دور می شود، اما صف ماشین های نگران همچنان پشت سمند دودی ادامه دارد. سمند دودی با دست اشاره می کند که رد شوید! ماشین ها با ترس و احتیاط یکی یکی رد می شوند. وقتی قصد می کنم از کنار سمند دودی سبقت بگیرم، راننده اش را می بینم. مردی حدودا ۶۰ ساله با موهای جو گندمی که لبخندی فاتحانه نیز روی لب هایش نشانده است. گمان می کند ناپلئون بناپارت را در جنگ واترلو شکست داده است. نمی دانم کدامشان خطرناک تر هستند؟ راننده پراید سفید؟ راننده سمند دودی؟ و یا ناپلئون بناپارت؟ نمی دانم، اما هر چه هست می دانم که هر سه آدم های خطرناکی هستند!!  

۰۶ آذر ۹۴ ، ۱۸:۲۱ ۶ نظر

هر سال محرم که فرا می رسه این فکر ذهنم را مدام مشغول می کنه که مایی که همیشه در سوگ مظلومیت حسین (ع) گریه می کنیم و از مصیبتی که بر او و خاندانش رفت بغض در گلو حبس می کنیم اگر آن روز در میانه دشت کربلا بودیم جانب کدام طرف را می گرفتیم؟ سمت حسین (ع) و سپاه 72 نفره اش را یا سمت عمر بن سعد و سپاه 30 هزار نفره اش را؟ ظاهر هر دو طرف که پاسداری از دین خداست! این طرف می گوید که هدفش «اصلاح دین امت جدم محمد (ص) است» و آن طرف هم دم از احیای دین خدا می زند و از اسلام و حقانیت خودشان صحبت می کنند و می گویند «شما از دین خدا خروج کردید»! اگر ما آن روز بودیم و در معرض ظاهر سازی ها قرار می گرفتیم، با چه کسی دوستی می کردیم و با چه کسی دشمنی؟ در سپاه چه کسی شمشیر می زدیم؟ واقعاً اگر آن روز در کنار امام حسین (ع) بودیم و او از ما می خواست به خاطر احیای دین جد بزرگوارش و حقی که از امتش ضایع شده قیام کنیم حاضر می شدیم جانب او را بگیریم؟ چند نفر از ما حاضر بودیم بدون هیچ چشمداشت دنیوی و فقط برای رضای خدا به دعوت او پاسخ دهیم؟ واقعاً اگر همین امروز ندای کیست که مرا یاری کند را بشنویم، چند نفر از ما به آن لبیک می گوییم و برای فریاد رسی می رویم؟

۲۵ مهر ۹۴ ، ۲۰:۲۳ ۱۲ نظر

 شروع فصل پاییز و ماه مهر، همیشه یادآور خاطرات دوران مدرسه می باشد. خاطرات خوب، خاطرات بد، خاطرات دوستان تازه پیدا کردن، خاطرات تجدید دیدار با دوستان قدیمی بعد از یک تعطیلی سه ماهه، خاطرات فوتبال های بعد از مدرسه، خاطرات دعواهای زنگ تفریح و قرارهای بعد از مدرسه، خاطره مشق ننوشتن، خاطره جریمه شدن، خاطره درس آماده نکردن، خاطره صدای معلم که یکهو فریاد می زد " برگه هاتونو بگیرید بالا"، خاطره شنیدن فامیلی و خالی شدن دل موقع پرسش های کلاسی، خاطره ... 

قدیمی بودنمان به چشم مان نمی آید، اما واقعیت این است که همه چیز حالا فرق کرده. دیگه حتی توی فرم کنکور و پذیرش دانشگاه هم می پرسند " نظام متوسطه قدیم یا جدید" و منظورش هم از " قدیم" دقیقا خود ماست که ۵ سال بچه دبستانی بودیم و ۳ سال راهنمایی خواندیم و ۴ سال دبیرستان... بله... به همین زودی ما هم قدیمی شدیم. یادش به خیر، اشک هایی که بعضی وقت ها قبل از امتحان و بیشتر وقت ها بعد از امتحان می ریختیم، یاد برگه های امتحانی ساده ای که از زیر سؤال های صفحه اول تا پشت صفحه را برای جواب دادن پر می کردیم به خیر و البته یاد کیف هایی که روی میز می گذاشتیم و پشتشان از دشمن فرضی فاصله می گرفتیم نیز به خیر؛ وضعیتی که از خشونت و جدیت آن روزها؛ البته فقط مضحک بودن این روزهایش باقی مانده است.

و قانون همین است؛ سختی نمی ماند. به گواه همه شب هایی که بیدار ماندیم و خیال کردیم جریمه های لعنتی تمامی ندارد، اما تمام شدند؛ امتحان هایی که خوب یا بد تمام شدند و نمره  های خوب یا بدی که به فراموشی سپرده شدند؛ به گواه معلم هایی که به جای درس دادن، عذاب  دادند و حالا سال های سال است که بازنشسته شده اند؛ به گواه همین اول مهری که از راه رسیده، سختی نمی ماند، پس سخت نگیر، رفیق نادیده من !

۱۰ مهر ۹۴ ، ۱۱:۱۲ ۷ نظر

 در اینکه ما ایرانی هستیم و کشورمان  را عاشقانه دوست داریم جای تردیدی نیست. اما قبول دارید که همین ما در بعضی شرایط، زیادی ایرانی می شویم و به اصطلاح شور ایرانی بودن را در می آوریم؟ مثلاً در مسیر حفظ سنت ها و رسوم ایرانی _ از جمله عید نوروز و خریدهای مفصل و تعطیلات طولانی بی منطقش_ ما یک قدم از ایرانی بودنمان عقب نشینی نمی کنیم؛ یا برای برگزاری شب یلدا و پیدا کردن هندوانه و انار تحت هر شرایطی، به اندازه تمام تاریخ ایران، ایرانی هستیم و اصرار داریم که اصولاً هر چیز خوبی را به ایران و ایرانی بودنمان نسبت دهیم و گاهی حتی به خون و ریشه آریایی خودمان هم افتخار می کنیم؛ نه اینکه خدای ناکرده نژاد پرست باشیم، نه! ما اعتقاد داریم که همه انسان ها با هم برابرند و جز به تقوا به هم برتری ندارند؛ فقط ما که ایرانی هستیم برابرتر از بقیه ملت هاییم! 

اما نکته ای که همیشه ذهن من را به خود مشغول کرده این است که بالاخره سطح ایرانی بودن ما کجاست؟ چطور می شود که مثلاً موقع بازدید از یک بنای باستانی، این تعصب ایران و ایرانی بودن را فراموش می کنیم و خیال می کنیم اگر به رسم یادگاری ما هم یک امضای کوچک، یک جایی از این اثر تاریخی بزنیم هویت و ایرانی بودنمان زیر سؤال نمی رود؟ یا مثلاً اگر در خریدهایمان جنس و مارک ایرانی را پس بزنیم، چیزی از ارزش های ایرانی بودنمان کم نمی کند؟ چرا فکر می کنیم اگر لا به لای حرف زدنمان چند تا کلمه خارجی را تکرار کنیم، ضربه ای به اصالت ما نمی زند؟ لابد آلوده کردن هوا و خاک شهر و روستای همین ایران هم که اصلاً ربطی به این موضوع ندارد. خیلی راحت می گوییم، ماشین خودم است، دوست دارم سوارش بشوم؛ خانه خودم هست، هر طور بخواهم می سازمش؛ یا هزاران چیز دیگر و فراموش می کنیم که تمام این کارهای به ظاهر شخصی ما بر مجموعه ای به نام ایران اثر خواهد گذاشت. 

ما ایرانی های بدی نیستیم، فقط ایرانی های فراموشکار و سهل انگاری هستیم که گاهی اوقات یادمان می رود که ایران برای همه است و نه فقط برای شخص شخیص من !

۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۳:۵۹ ۳۲ نظر

   دیروز توی کلاس درس وقتی داشتم در مورد چگونگی امتحان آخر ترم با دانشجویان صحبت می کردم، یکی از آنها به شوخی گفت: استاد، باکی نیست ! همان طور که دعوا نمک زندگی است، تقلب هم نمک امتحان است! جالب اینکه همین دانشجویان لحظات شاد و مفرحی را سر جلسات امتحان درست می کنند.

 البته تقلب های قدیم با حالا که گوشی های هوشمند آمده خیلی فرق داشت. آن موقع دانشجوها یواشکی کتاب یا جزوه باز می کردند، روی دست و پا، صندلی، دیوار یا هر چیز دیگری که قابل نوشتن بود، شاهکار هنری خلق می کردند و کل مطالب ترم را در ۲ یا ۳ سانت جا می دادند!! برخی دیگر هم خیلی زیرکانه به نفرات کناری خودشان مشاوره می دادند.

  به عنوان کسی که سال ها در مقام دانش آموز و بعد دانشجو امتحان داده ام و هم سال ها است که امتحان می گیرم، باید بگویم دانشجوی عزیز ! شما به راحتی دیده می شوید، حتی وقتی خودت را پشت نفر جلویی پنهان می کنی و مدام می گویی ۳،۳،۳ من صدایت را می شنوم و ۳ می شود !!

۲۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۵۱ ۱۲ نظر

همیشه آخر سال همین است. روزهایی که با شتابی باور نکردنی می گذرند، این روزهای پایانی آخر سال آنقدر زود می گذرند که تا به خودت بجنبی رسیده ای به شب عید و بساط چی بخرم و کجا بروم و چی بپوشم ! در واقع انگاربهمن و اسفند، نه ماه های آخر زمستان که دورخیز بهار هستند برای شروع شدن ! 

درست است که زمستان امسال به کل فراموش کرده که باید زمستان باشد اما آخر سال هنوز آخر سال است وقتی که باید پروژه های نیمه تمام را به سرانجام برسانی، خانه ای را که تمام سال از سنگینی دویدن ها و نرسیدن ها پر از خاک است بتکانی و هزار مسأله ای که تمام سال حل نشده باقی مانده و محول کرده ای به بعدتر را سر و سامان بدهی. 

اگر شما هم مثل من اعتیاد مزمن به نوشتن داشته باشی، می توانی با نوشتن چند فهرست کمی از ترست کم کنی، فهرستی از کارهایی که باید تا آخر اسفند تمام کنی و فهرستی از کارهایی که تا آخر اسفند تمام نخواهند شد و باید بروند توی فهرست آرزوهای دم عید ! نوشتن این فهرست ها بین یک روز تا یک هفته وقتت را خواهد گرفت و بعدش بسته به زمانی که باقی مانده می توانی دو تا کار انجام بدهی. اگر هنوز یک هفته [ مثل الآن که این یادداشت را می نویسم] وقت داشتی می توانی از فهرست اول شروع کنی و کارها را سامان بدهی؛ اما اگر وقتی که نوشتن این فهرست ها تمام شد، به دم عید رسیده باشی، می توانی هر دو تا فهرست را کپی کنی توی فهرست سوم !! و همان وقت که «حول حالنا» را می گویی، آرزو کنی که امسال به تمام کارهایت برسی ! خوشبختانه هنوز دم بهار آنقدر خوش بینی سراغمان می آید که باور کنیم سال جدید با قبلی فرق خواهد داشت و همه شاخ غول هایی را که امسال نشکستیم، سال بعد خواهیم شکست ! 


۲۲ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۵۳ ۸ نظر

   هر وقت در دل هیاهوهای تهران؛ این شهر بزرگ و پر شتاب یک پیر مرد یا پیر زنی را می بینم که به آرامی راه خود را از کنار دیواری گرفته و پیش می رود از خودم می پرسم که این فرد، چه آرزوهایی داشته که نتوانسته آنها را عملی کند و لذتش را بچشد؟ یا اینکه در وجودش، حجم حسرت ها بیشتر است یا لذت ها؟ می پرسم این چین و چروک ها و این شکستگی قامت ناشی از گذر عمر است یا اثر آرزوهای به حسرت تبدیل شده؟ با خودم فکر می کنم اگر همین حالا به او بگویند که امکانی ایجاد شده که می شود آرزوهای قدیمی اش را برآورده ساخت، آیا خوشحال می شود؟ بعد به این نتیجه می رسم که نه؛ خیلی از آرزوها عمر دارند، تاریخ مصرف دارند، اگر در یک دوره ای از زندگی برآورده نشوند از آن به بعد فقط به یک حسرت تبدیل می شوند، حتی اگر هر روز صبح برآورده شوند !

   به پسر بچه ۹ ساله ای فکر می کنم که عاشق دوچرخه است اما پدر و مادرش از روی نگرانی و یا شاید از روی نداری برایش دوچرخه نمی خرند؛ به دختر ۱۸ ساله ای فکر می کنم که رویای بازیگر شدن دارد، اما خانواده اش بنا به دلایلی او را تشویق یا وادار می کنند که یا باید مهندس شود و یا پزشک؛ به جوان ۲۴ ساله ای فکر می کنم که همه فکرش ادامه تحصیل در خارج از کشور است، اما سرمایه سفر ندارد... آرزوها کی برآورده می شوند؟ تا کی همچنان شیرین و هیجان انگیز باقی خواهند ماند؟ دوچرخه ای که در ۲۰ سالگی خریده می شود لذتی دارد؟ هنرپیشگی در ۴۰ سالگی و یا سفر به اروپا یا آمریکا چطور؟

 آرزوها مثل کباب هستند یا شاید هم چای! هر چه هست باید داغ و تازه باشند، در زمان طلائی شان باید آنها را دریابیم. اگر سر خودمان را به کار، به حرف یا به هر چیز دیگری گرم کنیم از دهان می افتند و تمام ...

۱۱ دی ۹۳ ، ۲۰:۰۴ ۵ نظر

چند روز پیش منزل یکی از اقوام مهمان بودم. پسر او که دانش آموز مقطع ابتدایی است مشغول انجام تکالیف درسی اش بود که زنگ منزل را زدند و پدربزرگ خانواده نیز از راه رسید. پدر بزرگ با لبخند یک جعبه مداد رنگی به نوه اش داد و گفت این هم جایزه نمره بیست نقاشی ات؛ پسر بچه جعبه مداد رنگی را گرفت و در کمال تعجب گفت بابابزرگ باز هم که از این جنس های ارزون خریدی!! همسر دوستم با سرافرازی گفت می بینی آقا جون؟ بچه های این دوره زمونه خیلی باهوش هستند. اصلاً نمی شه گولشون زد و سرشون کلاه گذاشت!! پدر بزرگ که مشخصاً دلخور شده بود چیزی نگفت و سعی کرد مسیر صحبت را عوض کند و موضوع دیگری را مطرح کرد. چند روز بعد که مجدداً دوستم را دیدم ماجرای آن شب را یادآوری کردم و گفتم که رفتار پسرش نشانه هوشمندی و باهوش بودنش نیست؛ همانطور که هدیه پدر بزرگ برای گول زدن نوه اش نبوده است. پس از آن ماجرای مادر بزرگم را برایش تعریف کردم و گفتم آن زمان که من دانش آموز ابتدایی بودم مادر بزرگم ۶۰ سالگی را پشت سر گذاشته بود. او گاهی به دیدن مان می آمد و بیشتر وقت ها به من حبه قند هدیه می داد! بار اول که به من حبه قند داد یواشکی به مادرم گفتم  حبه قند که هدیه نیست! مادرم اخم کرد و گفت مادر بزرگ تو را دوست دارد و هر چی برایت بیاورد هدیه است!  بعدها مادرم برایم توضیح داد که در روزگار کودکی او قند خیلی کمیاب و گران بوده و بچه ها آرزو می کردند که بتوانند یک تکه قند کوچک داشته باشند و مادر بزرگ هنوز هم خیال می کند که قند چیز خیلی مهمی است. مادرم سپس گفت ببین؛ قندان خانه پر از قند است اما این تکه قند که مادر بزرگ داده با آنها فرق دارد، چون نشانه مهربانی و علاقه او به تو است. این تکه قند معنا دارد، قندهای توی قندان شیرین هستند اما مهربان نیستند!!

 این خاطره را نقل کردم تا به این نکته اشاره کنم که وقتی کسی به ما هدیه می دهد منظورش این نیست که ما نمی توانیم مانند آن هدیه را بخریم، منظورش کمک کردن به ما هم نیست. او می خواهد علاقه اش را به ما نشان دهد، می خواهد به ما بگوید که ما را دوست دارد و این خیلی با ارزش است. این چیزی است که در هیچ بازاری نیست و در هیچ مغازه ای آن را نمی فروشد.حالا ۳۰ سال از آن دوران گذشته و من هر وقت یاد مادربزرگم و تکه قندهای مهربانش می افتم نه تنها دهان بلکه جانم هم شیرین می شود.


* پی نوشت : عنوان یادداشت برگرفته از شعر "محمد صادق رفیع" با همین عنوان می باشد. 

۰۵ آذر ۹۳ ، ۱۸:۳۴ ۶ نظر

   امروز فرصتی دست داد تا بعد از مدتها با یکی از دوستان قدیم که دانش آموخته دکتری در رشته روانشناسی است دیداری کرده و گپی بزنیم. در حین صحبت هایمان او به نقل خاطره جالبی که در یکی از دبستان های پسرانه تهران برای او رخ داده بود پرداخت و گفت که مدتی پیش یکی از بچه ها را که دوستش را اذیت کرده بود و معلم از کلاس بیرونش کرده بود به دفتر مدرسه آوردند. او را با مهربانی روی یکی از صندلی های دفتر نشاندم و از او پرسیدم که چکار کردی؟ چرا معلم از کلاس بیرونت کرده؟ سرش را پایین انداخت و با بی خیالی که کمی هم توأم با شیطنت بود گفت نمی دانم! من که کاری نکردم!! گفتم اشکالی نداره؛ شاید یادت رفته تا من کمی کتاب بخوانم فکرهایت را بکن. اگر چیزی یادت آمد به من بگو. کتابی را باز کردم و شروع کردم به ورق زدن؛ هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که به حرف آمد . دلیل اعترافش هم خیلی ساده بود؛ اینکه بچه ها خیلی زود حوصله شان سر می رود! می خواست از این بلاتکلیفی راحت شود. گفت فکر کنم پایم را گذاشتم پشت پای همکلاسی ام و او زمین خورد. گفتم خب چرا این کار را کردی؟ گفت می خواستم اذیتش کنم! گفتم به نظرت حالا اون ناراحته؟ گفت آره!!، گفتم خب حالا چکار کنیم ؟ و او شروع کرد با متانت و صداقت راهکارهایی را پیشنهاد کردن که به واسطه آن می شد این خطا را جبران کرد. این حکایتی است از تربیت منطقی یک کودک ۷ ساله و اینکه چگونه می توان او را تشویق کرد که یادش بیاید کجا و چگونه دیگران را آزار داده و چگونه می تواند خطاها و اشتباهات احتمالی اش را جبران نماید...

اما حکایت ما آدم بزرگ ها چیست؟ برخی از ما خیلی وقت ها موجب آزار و اذیت دیگران می شویم؛ اما آیا تا حالا با خودمان خلوت کرده ایم تا دلیلش را بفهمیم و راه جبرانش را بیابیم؟ بعضی اوقات یک بوق زدن بی موقع و ممتد راننده جلویی را می آزارد، گاهی یک لبخند تمسخر آمیز بیجا و گاهی یک کم محلی موجب آزار دیگران می شود؛ مثال هایی از این دست فراوانند؛ گاهی در اداره نسبت به ارباب رجوع یا همکار؛ گاهی در منزل نسبت به اعضای خانواده و یا گاهی در اجتماع نسبت به همسایه یا مردمی که با آنها مراوده داریم ... این آزارها ممکن است کوچک و کم اهمیت به نظر برسد اما به هر حال دلی را می لرزاند و قلبی را می رنجاند. این وظیفه ماست که هم باید به آن واقف باشیم و هم برای جبرانش راهی را پیدا کنیم.

۰۹ آبان ۹۳ ، ۱۷:۱۹ ۱۶ نظر

امروز به بهانه آغاز سال تحصیلی جدید به دانشجویانم برگه ای دادم و از آنها خواستم تا اهداف و آرزوهای خود را بنویسند. برخی پاسخ ها نشان  داد که عده ای از دانشجوها سردرگم و بی هدف هستند. ۱. فعلاً به هدف فکر نمی کنم و فقط دنبال گذر زمان هستم ۲. تصویری از آینده ندارم ۳. چاره ای جز انتخاب این رشته نداشتم و هرچه پیش آید خوش آید ۴. فعلاً یک حس سنگین شکست و بدشانسی دارم ۵. دچار استرس و نگرانی شدید درباره آینده تحصیلی خود هستم ۶. قبل از ورود به دانشگاه افکار بلندی در سرم بود اما الان دچار نگرانی شدیدی از آینده هستم.

  برخی از پاسخ ها هم تلویحاً دربردارنده نوعی نگاه منفعت طلبانه، سودجویانه و فردگرایانه بود. ۱. من برای پول درس می خوانم. پدر من وضع مالی خوبی دارد ولی من نمی خواهم زیر بار منت پدرم باشم ۲. زندگی ارزش وقف کردن را ندارد ۳. به خودم فکر می کنم و اصلاً به راضی کردن جامعه ام فکر نمی کنم ۴. می خواهم زندگی راحتی را داشته باشم ۵. می خواهم به درآمد بالا برسم تا در بهترین نقطه تهران زندگی کنم!

  اما برخی پاسخ ها بیانگر اراده قوی و نگاه تیزبین و هدف های روشن دانشجویانم بود ۱. در این چند روز دیدگاه من به دانشگاه تغییر کرده و انگیزه ام نسبت به درس خواندن بیشتر شده است ۲. روستایی زاده هستم؛ هدفی دارم که خیلی بزرگ است؛ تصمیم دارم تا به آن برسم ۴. می خواهم در دانشگاه در همه زمینه ها توانایی هایم را گسترش دهم. و از همه جالب تر پاسخ دانشجویی بود که نوشته بود من وزیر علوم آینده هستم !

     

۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۸:۲۹ ۵ نظر

گاهی  فکر می کنم که چرا بعضی چیزها در جامعه ما جدی گرفته نمی شود. مثلا اینکه ماه هاست که درباره کم آبی در تهران، بعضی استان ها و شهرهای دیگر کشور هشدارهای رسانه ای داده می شود؛ اما در نهایت این هشدارها از سوی مردم جدی گرفته نمی شود و تغییر محسوسی درباره الگوی مصرف پدید نمی آورد. 

واقعیت این است که هشدارهای ما کمترین شباهتی به هشدار ندارند و توجهی را بر نمی انگیزانند. هشدارهای ما عموما از یک ادبیات تعارف آمیز فراتر نرفته است؛ به نحوی که به نظر می رسد خود مراکز هشدار دهنده هم هشدارهایشان را چندان جدی نگرفته اند! و از این روست که از عمق فرهنگی لازم برخوردار نمی باشد. ما در خوشبینانه ترین حالت هشدار می دهیم که هشدار داده باشیم. در واقع خیلی خونسرد عمل می کنیم و به نظر نمی رسد که چندان نگران باشیم! بزرگترین شاهد رفتار هم آنجاست که بسیاری از هشدارهای ما مقطعی است و حتما باید بحرانی در کشور اتفاق بیفتد تا هشداری داده شود. مثلا حتما باید تهران در موقعیت کم آبی قرار گیرد تا چند هشدار مقطعی داده شود و بلافاصله وقتی از بحران فاصله گرفتیم همه چیز عادی جلوه داده شود. 

بپذیریم که نگاه ما به جدی ترین موضوعات اجتماعی موسمی، فصلی و سطحی است و عزم و اراده ای که بخواهد این چالش ها و گره های اصلی اجتماعی و فرهنگی را به یک جریان نهادبنه تبدیل کند دیده نمی شود. یک موضوع زمانی می تواند تبدیل به یک دغدغه عمومی شود که به مثابه چتر فرهنگی بر سر ملت گشوده شود و از سوی مردم جدی گرفته شود.

نکته آخر اینکه هر فردی که در این جامعه زندگی می کند نمی تواند نسبت به نسل آتی بی تفاوت باشد. نسل آتی یعنی فرزندان یا نوه های ما که بخش قابل توجهی از عواطف ما را پوشش می دهند. اگر ما جایی بشنویم کسی سر سفره نشسته و با آنکه سیر از سر سفره بلند شده اجازه نداده فرزندانش در سفره دست دراز کنند چه موضعی نسبت به این فرد می گیریم؟ اگر این نوع رفتار را تقبیح می کنیم پس چرا به گونه ای عمل می کنیم که انگار نسل های بعد هیچ سهمی از منابع فعلی ندارند؟


۲۸ مرداد ۹۳ ، ۲۱:۴۲ ۱۱ نظر

شما در طول روز چند بار این حرف ها را می شنوید که  من انسان ها را بر اساس رنگ، زیبایی، زشتی و عیوب ظاهری و غیر اختیاری شان قضاوت نمی کنم... من برایم فرقی نمی کند که چشم کسی چپ باشد یا بینی عقابی داشته باشد... من همه را به یک چشم نگاه می کنم... بین افراد تفاوتی نمی گذارم... پول، جایگاه و موقعیت اجتماعی آدم ها در قضاوت من نسبت به آنها تاثیری ندارد...

  همه ما به راحتی می توانیم این حرف ها را بزنیم و هیچ وقت هم نمی پذیریم که کسی ما را به نژاد پرستی یا قضاوت بر اساس ظاهر افراد متهم کند. اصولا حرف زدن همیشه راحت است. بیایید فرض کنیم که وارد یک اتوبوس شده اید و باید بین نشستن کنار  یک فرد سیاه پوست و یک فرد سفید پوست یکی را  انتخاب کنید؛ کدام را انتخاب می کنید؟ شاید بگویید چه اشکالی دارد که در اتوبوس کنار فرد سفید پوست بنشینیم ؟ اصلا مگر این انتخاب من مساوی با نژاد پرستی و قضاوت ظاهری است؟ برای گرفتن پاسخ پرسشتان لطفا کمی تامل کنید... موقعیت های سخت تری هم وجود دارد. 

حالا بیایید فرض کنیم لازم است یکی از همکارانتان را برای کار گروهی انتخاب کنید؛ یکی از همکاران شما کمی زشت و البته کوشاتر است و دیگری زیبا اما کمی تنبل؛ حالا کدام یک را انتخاب می کنید؟  اصلا اجازه بدهید مقایسه را کنار بگذاریم ! آیا اگر یک آدم بیش از اندازه چاق کنار شما بنشیند حس ناخوشایندی پیدا می کنید؟ آیا اگر کسی که جای یک سوختگی عمیق روی صورت او پیداست با شما قصد صحبت داشته باشد با او به راحتی صحبت می کنید و ویژگی های ظاهری ناخوشایند او را نادیده می گیرید؟ آیا اگر همین فرد یکی از نزدیکان شما باشد هم می توانید حس ناخوشایندی به او داشته باشید؟ 

 اینها همه سوال هایی است برای همه ما؛ سوال هایی که من همه آنها را تجربه کرده ام و در بسیاری از این موارد از نژاد پرست درونم شکست خورده ام. شما چطور؟ 

۱۷ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۰۱ ۱۳ نظر