مادر می خندید، پدر شعر می خواند و مادر بزرگ قصه می گفت. من اما در هیاهوی نوجوانی در عالمی دیگر بودم. به دفترچه خاطرات و پوشیدن لباس های جدید فکر می کردم و حواسم به هیچ کدامشان نبود !
مادرمی خندید، پدرشعر می خواند و مادر بزرگ قصه می گفت. من اما در هیاهوی جوانی در عالمی دیگر بودم. به رشته تحصیلی، به تست های کنکور و به تصورات رنگین از آینده فکر می کردم و حواسم به هیچ کدامشان نبود !
مادر می خندید، پدر شعر می خواند و مادر بزرگ قصه می گفت. من اما در هیاهوی دانشجویی در عالمی دیگر بودم. به کتاب هایی که باید می خواندم، بحث هایی که نباید از آنها عقب می ماندم، فیلم هایی که ندیده بودم و به افسون یک نگاه، نگاهی که می توانست آینده ام را رنگین کند فکر می کردم و حواسم به هیچ کدامشان نبود !
مادر می خندید، پدر شعر می خواند اما مادر بزرگ دیگر نبود. من به جای خالی مادر بزرگ نگاه می کردم. افسوس می خوردم اما باز هم در عالمی دیگر بودم. به شغل فکر می کردم، به استقلال، به پول هایی که باید در می آوردم، به سفرهایی که باید می رفتم، به عشق، به نگرانی ... و باز هم حواسم به هیچ کدامشان نبود !
حواسم نبود که لبخند مادر چطور کم رنگ شد و حال و حوصله پدر چطور برای شعر خواندن کمتر شد. بزرگ و بزرگ تر شدم، شغل پیدا کردم، سفر رفتم، اما متأسفانه تازه فهمیدم که کل زندگی ام در همین سه اتفاق خلاصه شده بود « خنده مادر، شعر پدر و قصه مادر بزرگ» و من هیچ وقت حواسم نبود !