امروز فرصتی دست داد تا بعد از مدتها با یکی از دوستان قدیم که دانش آموخته دکتری در رشته روانشناسی است دیداری کرده و گپی بزنیم. در حین صحبت هایمان او به نقل خاطره جالبی که در یکی از دبستان های پسرانه تهران برای او رخ داده بود پرداخت و گفت که مدتی پیش یکی از بچه ها را که دوستش را اذیت کرده بود و معلم از کلاس بیرونش کرده بود به دفتر مدرسه آوردند. او را با مهربانی روی یکی از صندلی های دفتر نشاندم و از او پرسیدم که چکار کردی؟ چرا معلم از کلاس بیرونت کرده؟ سرش را پایین انداخت و با بی خیالی که کمی هم توأم با شیطنت بود گفت نمی دانم! من که کاری نکردم!! گفتم اشکالی نداره؛ شاید یادت رفته تا من کمی کتاب بخوانم فکرهایت را بکن. اگر چیزی یادت آمد به من بگو. کتابی را باز کردم و شروع کردم به ورق زدن؛ هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که به حرف آمد . دلیل اعترافش هم خیلی ساده بود؛ اینکه بچه ها خیلی زود حوصله شان سر می رود! می خواست از این بلاتکلیفی راحت شود. گفت فکر کنم پایم را گذاشتم پشت پای همکلاسی ام و او زمین خورد. گفتم خب چرا این کار را کردی؟ گفت می خواستم اذیتش کنم! گفتم به نظرت حالا اون ناراحته؟ گفت آره!!، گفتم خب حالا چکار کنیم ؟ و او شروع کرد با متانت و صداقت راهکارهایی را پیشنهاد کردن که به واسطه آن می شد این خطا را جبران کرد. این حکایتی است از تربیت منطقی یک کودک ۷ ساله و اینکه چگونه می توان او را تشویق کرد که یادش بیاید کجا و چگونه دیگران را آزار داده و چگونه می تواند خطاها و اشتباهات احتمالی اش را جبران نماید...
اما حکایت ما آدم بزرگ ها چیست؟ برخی از ما خیلی وقت ها موجب آزار و اذیت دیگران می شویم؛ اما آیا تا حالا با خودمان خلوت کرده ایم تا دلیلش را بفهمیم و راه جبرانش را بیابیم؟ بعضی اوقات یک بوق زدن بی موقع و ممتد راننده جلویی را می آزارد، گاهی یک لبخند تمسخر آمیز بیجا و گاهی یک کم محلی موجب آزار دیگران می شود؛ مثال هایی از این دست فراوانند؛ گاهی در اداره نسبت به ارباب رجوع یا همکار؛ گاهی در منزل نسبت به اعضای خانواده و یا گاهی در اجتماع نسبت به همسایه یا مردمی که با آنها مراوده داریم ... این آزارها ممکن است کوچک و کم اهمیت به نظر برسد اما به هر حال دلی را می لرزاند و قلبی را می رنجاند. این وظیفه ماست که هم باید به آن واقف باشیم و هم برای جبرانش راهی را پیدا کنیم.